söndag 27 december 2015

شعر چراغ
فلاني مرد اما عاشقي نوشش از محمد ملكي
********
نميدانم چه خواهد شد، نميدانم چه خواهد شد 
و فردا در كجاي اين خراب آباد خواهم مرد
و از اين عمر بي حاصل چه خواهم گفت
چرا بر اين كوير خشك و تركيده دگر باران نميبارد
چرا بر اين كوير خشك و تركيده دگر باران نميبارد
چرا يك كاوه و بابك به ايران بر نميخيزد
دگر از مردهاي مرد و از آن قهرمانيها
كسي حرفي نميگويد ره آنان نمي پويد
چرا ايران تهي از مُشكهاي آسمان خو است
دلم از اين همه نابخرديها سخت آشوب است
من از پوكيدن و ماندن به ياد دوست ميترسم
من از دنياي بي عاشق بسان بيد ميلرزم
چرا ديگر كسي عاشق نميگردد كجا رفتند عاشقهاي جان بركف
به عشق پاكشان سوگند من از پوسيدن و مُردن در اين مُرداب كرم آلود بيزارم
به خون پاكشان سوگند من از نامردميها سخت بيمارم من از نامردميها سخت بيمارم
(باور كنيد با عشق اومدم اينجا با عشق اومدم اينجا كه شما رو ببيننم وگرنه وضع مزاجي ام اجازه نميده)
ولي با اينهمه، با اينهمه اميد و عشق ميخوانم
نميدانم چه خواهد شد و فردا در كجاي اين خراب آباد خواهم مرد
و از اين عمر كم حاصل چه خواهم برد
بهر تقدير من هم آرزو دارم پس از مرگم زجمع دوستان يك شاعر سرگشته و عاصي
زند فرياد كي مردم فلاني برد عمري دار بر دوشش
فلاني مرد اما عاشقي نوشش

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar