onsdag 22 juni 2016

  

سهیلا دشتی:‌ سی خرداد و جاودانگی مبارزه برای آزادی

روبرویم نشسته است. چشمانش برق خاصی می‌زند هنگامی‌که می‌گویم ما هواداران مجاهدین هستیم. می‌پرسم، مجاهدین را می‌شناسی؟ در ابتدا می‌گوید نه زیاد، ولی اسمشان را شنیده‌ام. ادامه می‌دهم میدانی برای چه اینجا هستیم، سری تکان می‌دهد و جواب می‌دهد نه! نمی‌دانم. راجع به جنگ سیاسی که با تمامیت رژیم داریم و اهمیت کار خارج از کشور برایش توضیح می‌دهم. سعی می‌کنم که کوتاه باشد و از اینکه همه‌ساله مقاومت ایران در بزرگ‌ترین همایش سیاسی که در جهان بی‌نظیر است فریاد دادخواهی مردم ایران را پژواک می‌دهد؛ و امسال این مراسم در روز نهم ماه ژوئیه برگزار می‌شود.
به او می‌گویم از خودت بگو! روی صندلی جابه‌جا می‌شود و به‌صورت من زل می‌زند و آهی می‌کشد و شروع می‌کند انگار که بعد از سالیان می‌تواند حرف بزند. «من در بوکان به دنیا آمده‌ام و خیلی سیاسی نیستم ولی فقط هفت سال داشتم که رژیم پدر و عمویم که می‌گفتند سیاسی هستند اعدام کرد. من حتی نمی‌دانستم که دلیل اعدام آن‌ها چیست. مادرم که حامله بود فرار کرد و من را به خانه خاله‌ام فرستاد. من حتی گریه کردن را هم بلد نبودم. نمی‌دانستم دل‌تنگی چیست، چون از همان آغاز مجبور به کار شدم. بعدها خاله‌ام به من گفت که گفته بودند که مادرت هم مثل پدرت فعالیت سیاسی دارد و او به همین خاطر مجبور به فرار شد. من مادرم را اصلاً در دوران کودکی‌ام ندیدم». نگاهی به من می‌کند، می‌بیند که من مشتاقانه به حرف‌هایش گوش می‌دهم. نمی‌دانم چرا با دیدن این جوان به یاد روز سی خرداد شصت می‌افتم و تصاویر در ذهنم جان می‌گیرد.
عصر روز سی خرداد سال شصت است. هوا خفه و گرفته است. بوی باروت همه‌جا را گرفته است و صدای آژیر آمبولانس است که شنیده می‌شود. گفتند که خمینی به تظاهرات پانصدهزارنفره مسالمت‌آمیزی که به دعوت سازمان مجاهدین در اعتراض به انحصارطلبی‌ها و سرکوب آزادی‌های به‌دست‌آمده پس از انقلاب، دستور شلیک مستقیم و کشتار همگانی داده است. یکی فریاد زند خیلی‌ها زخمی شده‌اند، بچه‌ها به خون نیاز دارند. ما در چهارراه انقلاب بودیم. گروهی شدیم و به سمت بیمارستان فیروزگر راه افتادیم. در اواسط خیابانی که بیمارستان فیروزگر در آن قرار داشت به سمت ما تیراندازی شد، من از ترس خشک و بی‌حرکت ایستادم. دوستم فریاد زند گلوله و من گلویم خشک‌شده بود پسری در جلو من در حال دویدن بود که تیری به رانش خورد و خون فوران زد. صحرای محشری بود. یکی از اهالی در خانه‌اش را باز کرد و پسری را که گلوله خورده بود را کشان‌کشان به حیاط خانه‌اش کشید. آنچه را که می‌دیدم باور نداشتم. به جلو بیمارستان رسیدیم و فریاد زدیم که می‌خواهیم خون بدهیم. پاسداران به هیچ‌کس اجازه ندادند که برای خون دادن وارد بیمارستان شود. در همان لحظه دکتری که روپوش سفید پزشکی‌اش غرق خون بود جلو در بیمارستان ظاهر شد و فریاد زد همه جوانان را به‌قصد کشت زده اند تمام گلوله‌ها از کمر به بالا به‌سوی این جوانان شلیک‌شده و ما فریاد می‌زدیم مرگ بر ارتجاع و مرگ ... که ناگهان گلوله‌ای سینه دکتر را شکافت و دکتر در همان‌جا افتاد. جمعیت متفرق شد و مردی که در خانه‌اش را بازکرده بود فریاد زد: بیانید تو!!
پسر جوانی که مقابل من نشسته ادامه می‌دهد. «طولی نکشید که خاله‌ام ازدواج کرد. همسرش راضی نشده بود که من به خانه آن‌ها بروم و من خانه دوستان پدرم و یا کسانی که من را می‌شناختند، زندگی می‌کردم». باز آهی می‌کشد و می‌گوید نگذاشتند که من به مدرسه بروم. می‌پرسم چرا؟ چون‌که می‌گفتند پدر و مادرت ضد ما بودند. در اولین سال‌های نوجوانی با من تماس گرفتند و از من خواستند که با آن‌ها همکاری کنم. می‌گفتند چون پدر و مادر تو شناخته‌شده‌اند، آنان به تو اعتماد می‌کنند و تو می‌توانی به مدرسه بروی و کار بگیری. یادم رفت که بگویم در سر هر کاری بیش از دو یا سه هفته نمی‌ماندم. می‌آمدند و صاحب را مجبور می‌کردند که من را اخراج کند. دیگر در کردستان نمی‌توانستم بمانم و مجبور شدم به تهران بروم. به شهر دردها و شهر فقر و اعتیاد. نمی‌دانی که در تهران چه خبر است. در یک پارک حوالی میدان شوش، معتادها در کنار هم لول می‌خورند. نه پول‌دارند و نه غذا! همه دنیا آنان را فراموش کرده. برای رسیدن به پول حاضر به هر کاری هستند».
دوباره سی خرداد و من به یاد خانواده‌ای می‌افتم که اگر آن روز در خانه‌شان را باز نکرده بودند من اینجا نبودم.
و ما داخل خانه او شدیم. عکسی از خمینی به دیوار آویزان بود. مرد عکس را باخشم پائین شد و فریاد زد: جانی نمی‌دانستم که بچه‌های بی‌گناه مردم را این‌چنین به خاک و خون می‌کشد. اگر جانم را هم بگیرند نمی‌گذارم یک کدام از شما آسیبی ببینید. پسری را که گلوله خورده بود را همان‌جا دیدم. گفت اگر کسی آشنائی دارد که دکتر است زنگ بزنیم که بیایند و او را ببرند. دختری گفت من آشنا دارم و تلفن را برایش آورند، تماس کوتاهی بود و چند  نفر کمک کردند که پسر جوان را از پشت‌بام خانه فرار دادند و ما همه که شاید بیست نفر می‌شدیم در سکوت مطلق و دردی عمیق آنجا نشسته بودیم. به هم نگاه نمی‌کردیم. خانم خانه آب‌قند درست کرده بود و به هرکدام از ما تعارف می‌کرد و سعی می‌کرد که ما را آرام کند. آن شب تا ساعت دوازده‌ تا یک صبح خانم خانه به همراه همسرش بچه ها را یکی‌یکی بیرون بردند و همان‌طور که گفته بودند هیچ‌کس در آنجا دستگیر نشد. آرزوی داشتن آزادی و ابراز آن در آن روزبه خون نشست، اما خاکستر نشد.
به‌صورت این جوان که نه پدری داشته و نه مادری خیره می‌شوم.
می‌پرسم چطور شد که تصمیم گرفتی از ایران خارج شوی؟ می‌گوید در کشور خودت باید قاچاقی زندگی کنی. نه اجازه کار و نه اجازه مدرسه رفتن. شش سال تمام‌کار کردم و پول‌هایم را جمع کردم و به ترکیه رفتم و از راه دریا به یونان و بعد شاید خودت شنیده باشی. شش ماه است که اینجا هستم. هنوز اقامت نگرفته‌ام ولی امیدوارم که اقامتم را بگیرم و مدرسه را شروع کنم. آرزویم این بود که با شما باشم ولی نمی‌توانم چون هنوز نه پاسپورت دارم و نه برگه اقامت.
از او خداحافظی می‌کنم و برایش آرزوی موفقیت و با خودم می‌گویم اگر صد سی خرداد دیگر هم بیاید تا رسیدن به خواسته‌های مردم این مبارزه ادامه دارد چه من باشم و یا نباشم.

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar