måndag 26 september 2016






مادر

دیشب خواب تو را دیدم
سر  پنجه های سرد انگشتانم را در دستهای گرمت گرفتی
با تو را افتادم
خودم را به دست تو و به دست باد سپردم
چون پری سبکبال قدم برمی داشتم
احساس بی وزنی می کردم
سایه ام را با خود می بردم
چشمانت را به یاد می آورم
در تیرگی شبهای قطبی
قلبم را گرم می کند
گرمی دستانت را بر روی گونه هایم احساس می کنم
بوی انگشتانت را در ریه ام می کشم
بوی آفتاب شیراز
بوی نان وسیزی
و بوی صفایت را دارد
لبخندت پنجره  ای را به سوی دشت آشنائی باز می کند
بی ریا همه را به مهمانی بیکران محبت هایت دعوت می کنی
قدمهایت سنگین و استوار
صلابت کوهی را مجسم می کند
دلم برایت تنگ شده
هنگامی که کردی صورتت را روسری در خود می پوشاند
دلم برای صدایت
برای نفسهایت و محبت بیکرانت تنگ شده
دلم برای بودنت برای خاکت و برای خاطره ات تنگ شده
در آینه به دنبال صورت توام
در خطوط دور چشمانم
درصدایم وقتی می خندم
با من باش
در من جاری
یادت و تنها یادت
امید بودن است


Inga kommentarer:

Skicka en kommentar