fredag 30 december 2016




عبدالله

صدای زنگ به صدا در آمد. بچه های مثل مرغهائی که  از قفس آزاد شوند به طرف در کلاس هجوم بردند ، همیشه مسابقه بر سر این بود که چه کسی زودتر خود را به در کلاس می رساند و از آن قفس تنگ که اسمش کلاس درس بود، فرار می کند. عبدالله از همه سریعتر بود. تقریبا همیشه او بود که دستش به دستگیره در می رسید وبا برقی که درچشمان میشی رنگش که مثل چشم عقابی در شب  می درخشید خود را به در می رسانید وبا لبخندی که دندانهایش را نشان می داد به همه می فهمانید که باز هم من اول شدم و می پرید بیرون و بقیه به دنبال او.
در کریدور مدرسه راهنمائی میزهائی را به کنار دیوار به ردیف چیده بودند و روی آنها را رو میزی های گلدار پلاستیکی و رنگ و رو رفته انداخته بودند. روی میزها عکسها و نوشته هائی را به مناسبت انقلاب سفید شاه و مردم گذاشته بودند. نزدیک روز نهم بهمن ماه سال1354 بود.  عکسها همه سفید وسیاه بودند و عکس شاه در بیشتر آنها دیده می شد که داشت سند های زمین را به دهقانان می داد. شاه با لبخندی بسیار مصنوعی به دهقانان اظهار لطف می کرد و دهقانی پشت دست او را بوسه می زد.
روی دیوارهای کریدور کاغذ رنگی هائی را با بی سلیقه گی تمام آویزان کرده بودند.  بچه ها برخی بی تفاوت به میزها و عکسهای روی آن می دویدند و صدای فریاد و خنده  آنان در کریدور می پیچید. تقریبا همه بچه ها در زنگ تفریح و در خارج از کلاس درس ترکی حرف می زدند. زبان مادری آنان ترکی قشقائی بود.  در دقایق تفریح قشقرقی فضای کریدور و حیاط مدرسه را پر می کرد.
عبدالله با جثه کوچکش همه جا دیده می شد. هم در دعواها بود و هم در بازی فوتبال با توپ پلاستیکی که توی آن را روزنامه چپانده بودند. فرز بود. شلوارهایش کوتاه بود و به زحمت به قوزک پاهایش می رسید وپاهایش را زمستان وتابستان در کفشهائی پلاستیکی سیاهی که جا به جای آن سوراخ و کمی بزرگتر از پاهایش بود می پوشاند. هیچ وقت جوراب به پا نداشت. یک پلور بافتنی کرم رنگ با راههای قهوه ای به تن داشت. پلور او دست کمی از کفشهایش نداشت و سوراخهای  و نخ های دررفته آن به چشم می زد. سرش تراشیده بود و در چند جا آن اثر شکستگی  دیده می شد.  صورتش آفتاب سوخته بود و پیشانی اش پر از چروک  و لبهایش همیشه خشک. در زمستانها بیشتر. لبهایش ترک بر می داشتند و خون می آمدند درست عین ترکهای دست کوچکش.
شهر فیروزآباد فارس محل گذار ایلهای قشقائی بود و  از آنجائیکه مدارس عشایری که همراه با ایل ییلاق و قشلاق می کرد دوره راهنمائی نداشت، اغلب خانواده های ایل فرزند پسر خود برای ادامه تحصیل به فیروزآباد می فرستادند و این نو جوانان سه یا چهار نفره در اتاقی اجاره ای زندگی می کردند و به مدرسه می رفتند. عبدالله هم همراه با چند نفر اتاقکی را در نزدیکی آتشکده فارس اجاره کرده بودند که ماهی سی تومان برای اجاره آن می دادند. فاصله خانه با مدرسه نزدیک به ده کیلومتر بود و عبدالله و دوستانش روزی چهار بار این مسیر را پیاده می رفتند. بیشتر اوقات دیر به مدرسه می رسید. صورتش غرق دانه های درشت عرق بود و هنگام باز کردن در کلاس  نفس نفس می زد. و با لبخندی رو به معلم می گفت: آآ  اجازه...! و بدون اینکه منتظر واکنشی ویا جوابی از طرف معلم باشد با سرعت خود را به نیمکت خود می رساند و در کنار دو دانش آموز دیگر می نشست.  فرق نمی کرد که معلم زن باشد و یا مرد برای او همه " آآ  اجازه"  بودند.  کتاب و دفترش را با کشی که زمانی قرمز و سفید بود بهم می بست. در تمامی طول راه این بسته را به سینه خود فشار می داد. انگار که با فشار آوردن کتابها به سینه اش به سرعتش اضافه می شد.  انرژی نان و چائی شیرینی  را که برای صبحانه خورده بود بر اثر دویدن به تحلیل رفته بود و هنوز نرسیده به مدرسه  احساس گرسنگی می کرد. خدا خدا می کرد که ساعت زود تر ده شود و بابای مدرسه با سینی بیسکویت های سیتا به کلاس بیاید. و سهم او را بدهد.  از روزهائی که ماست  و یا پنیر می دادند زیاد خوشش نمی آمد. به خصوص آن پنیر خشک و زرد که درست به بزرگی توپ فوتبالشان بود و رنگ آن قرمز بود. بابای مدرسه با چاقوی تیزی که داشت پنیر را تکه، تکه می کرد و به بچه ها می گفت :: قسمت قرمزش را دوربیاندازید.  شمع است. و عبدالله فکر می کرد که  پنیرهای لور خودشان که در خیک است خیلی خوشمزه تر این پنیر بودار خشک است. بچه ها ورقه قرمز را جدا می کردند و آنها را به شکل گلوله در می آورند و بهم پرتاب می کردند. معلم ها کاری نمی توانستند بکنند. گاهی معلم ریاضی بین نیمکت ها قدم می زد و گاه به گاه با دستش تو سریک شاگرد توسری می زد و می گفت: ساکت !! بتمرگید!!  در ساعات دیگر کلاس روی آب می رفت و معلم ها بی توان روی صندلی خودشان می نشستند و منتظر بودند که ساعت تغذیه تمام شود.  بهترین روزها روزهای  موز ویا بیسکویت سیتا بودند. روزهای بیسکویت سیتا بهتر بودند، چون دیگر لازم نبود نهار بخورد.  
زنگ تفریح به صدا در آمد و عبدالله مثل همیشه نفر اول بود که ازکلاس بیرون آمد. برای اولین بار توجه اش به میزهای کنار دیوار جلب شد.  به طرف میزها رفت. معنی خیلی از کلماتی را که در وصف شاه زده بودند، نمی فهمید. خدایگان، آریامهر، اعلیحضرت همایونی، شاهنشاه، سایه خدا!  با خود فکر می کرد. به عکسها  یکی، یکی با کنجکاوی نگاه می کرد. دهقانان خوشحال  با کاغذی به رنگ سفید که لوله شده بود در دستشان. با خود فکر کرد که اگر این همه آدم  با یک لوله کاغذ اینقدر خوشحال هستند،پس چرا پدرش هیچوقت خوشحال نیست  و هیچوقت خنده پدرش را ندیده است.
  ناظم مدرسه هم عین میر غضبی  در کریدور مدرسه بالا وپائین می رفت با سیگاری در دستش.  یک شلوار خاکستری به پا داشت که کمر آن را با کمربند چرمی نازک سیاهی زیر شکم بزرگش  بسته بود. شکمش توی پیراهن سفیدی اطو نکشیده ای که به چرک نشسته بود توی ذوغ می زد. دکمه یقه پیراهن را نبسته بود وعرق گیرش  که لکه های زرد رنگ داشت از زیرپیراهن بیرون زده بود. آستین های پیراهنش را چند لا بالا می زد.  موهای کم پشت سیاهی داشت. انگار که هفته ها حمام نرفته باشد. چرب، چرب بودند. هنگام راه رفتن صدای نفسش شنیده می شد. عین خرناس بود. چشمهای تنگی داشت با ابروهائی که نصف صورتش را گرفته بودند. سفیدی چشمهایش زرد شده بود. می گفتند که تریاکی است. لبهایش هم همیشه کبود بودند. موقعی که حرف می زد دندانهای نا مرتبش که یکی دو تا دندان طلا در بین آنها بود،  دیده می شد. انگار که دندانهایش یکی در میان  را برایش کاشته باشند و برای محکم کردن آنها قیر سیاهی را کنار لثه ها گذاشته باشند. اصلا محبوب بچه ها نبود. شاید که مورد تنفر هم بود. چون شلاقی لاستیکی  درست کرده بود به قطر یک و یا کمی بیشتر از یک سانتیمتر.  می گفتند کابل برق است ولی رنگ شلاق سیاه بود. موقع راه رفتن در کریدور و یا در حیاط مدرسه شلاق را که با دست راستش گرفته بود با ضرباتی آرام به کنار پای راست خود می زد. انگار که دنبال شکار باشد. با چمشهایش در جستجوی طمعه ای بود. بدون چون و چرا به دانش آموزی نزدیک می شد و شلاق را به هوا می برد و ضربه ای ناگهانی به پای یک نفر می زد. بچه ها سعی داشتند که در تیر رس او نباشند و  هر کسی به شکلی از او فرار می کرد. ناظم اعتقاد داشت که این بچه ها تا کتک نخورند آدم نمی شوند، حتما که تعریف آدم در ذهنش ،خودش نبود.
عبدالله همان طور که جلو میزها ایستاده بود، مواظب بود که حرکتی از خود نشان ندهد که آآ ... ناظم به طرفش بیاید. دوباره به عکسها نگاه کرد. برای توضیح عکسی نوشته بودند : ناصر و خسرو قشقائی از سران ایل قشقائی از مخالفان اصلاحات ارضی!! کلمات را به زور خوانده بود. ولی نمی دانست  معنی بعضی از کلمات چیست!؟ بدون هیچ دلیلی دلش خواست که عکسها را برای خودش بردارد. ولی ناظم آنجا بود و او از ناظم می ترسید. چند بار از جلو میزها بالا و پائین رفت. هی به عکسها نگاه می کرد و دوباره چشمش روی عکس ناصر وخسرو قشقائی خیره می ماند. تصمیم گرفته بود که به هر قیمتی که شده عکسها بر دارد و آنها را وقتی که پدرش را دید به او نشان دهد. چیز زیادی از آنها نمی دانست. فقط اینکه موقعی پدرش با دیگران حرف می زد از خان یاد می کرد ولی هیچوقت جلو بچه ها  از اسمی یاد نمی شد. می خواست بداند که منظور پدر ش از خان همین دو نفراست یا کسانی دیگر.
زنگ زده شد و بچه ها فریاد زنان به سوی کلاسها روانه شدند. اما در سر عبدالله چیز دیگری بود، باید که عکسها را بر می داشت ومترصد پیدا کردن لحظه ای برای این کار بود. تمام اشتیاقش از سر کنجکاوی بود وبس.   نه خانها  را  می شناخت و نه  آنها را دوست داشت. فقط می خواست که مطمئن شود که خانها چه کسانی بودند.
 عبدالله سرجای خودش در کلاس آرام و قرار نداشت. هی می جنبید . معلم به او گفت: بچه مگه روی میخ نشستی که اینقدر تکان می خوری! راحت بتمرگ. تمرگیدن مصدری بود بسیار رایج برای معلمان! حداقل ساعتی سه تا چهار بار مورد استفاده قرار می گرفت. آنقدر که تکراری شده بود ، اگر به کسی می گفتند بنشین ، غیر عادی به نظر می رسید. استفاده از "بفرما" هم چیزی شیبه به حرام بود.
عبدالله نقشه برداشتن عکسها را در سرش مرور می کرد. بهتر دید که در طول ساعت درسی زمانی که در کریدور کسی نیست برود و عکسها را بر دارد. با خودش فکر کرد که نمی تواند آنها را دست بگیرد و همین طوری راه برود. بهتر است که با خودش یکی از دفترهایش به بهانه رفتن به دستشوئی ببرد. بلند شد و انگشت نشانه دست خود را بلند کرد و گفت: آآ... اجازه! کلاس شلوغ بود و معلم متوجه نشد. عبدالله پیچ و تابی به خودش داد تا نیازش را برای رفتن به دستشوئی به معلم بفهماند و با صدای بلند تری ، دو یا سه بار پشت سرهم  گفت: آآ..... اجازه!            
 معلم گفت : ها چه خبرته ؟! چی شده؟
عبدالله : آ آآ دستشوئی تند داریم
معلم : خبر مرگت زود بدو بیرون
عبدالله دفترش را بر داشت و بلند شد.
معلم: ها چیه دفترت رو هم با خودت می بری؟ می خوای جیم شی؟
عبدالله: آآآ .... نه به خدا!!
معلم: پس چرا می خوای  دفترت رو با خودت ببری؟؟
عبدالله: آآآ ... اصلن حواسمون نبود.
معلم : خوب بدو برو!!
عبدالله از یک لحظه که حواس معلم به جای دیگر بود استفاده کرد و دفتر را  در شلوار خود گذاشت و پلور را به رویش کشید و راه افتاد. قلبش به طپش افتاده بود و تنش گرم شده بود. احساس عجیبی توی مهرهای کمرش می کرد. نفسش به سختی بالا و پائین می رفت از درکلاس بیرون زد و وارد کریدور شد. به اطراف خودش نگاهی انداخت. هیچکس در کریدور نبود. به میزها نزدیک شد و جلو عکسها ایستاد. صدای نفسش شیبه به صدای نفس آآ ... ناظم شده بود. تند و کوتاه نفس می کشید. دستش را جلو برد و دوباره نگاهی به دورو برش انداخت و پونزهای عکس اول را با سرعت در آورد و به طرف عکس بعدی رفت. صدائی شینده شد. عبدالله کمی عقب رفت. صدای مدیر مدرسه بود که آبدار چی را صدا می کرد که برایش دو تا چای تازه دم ببرد. و آبدار چی که چشم قربان!!
عبدالله بیش از نمی توانست منتظر بماند. پونزهای عکس دوم را هم کند و با عجله عکسها را لای ورقه های دفترش گذاشت و بدو به طرف کلاس برگشت.
هنوز نفس، نفس می زد. با دستش عرق صورت را پاک کرد و نشست. در دنیای دیگری بود، اینکه عکسها را به پدرش نشان بدهد و اینکه تاریخ ایلش را بهتر بفهمد. زنگ تعطیلی مدرسه برای ظهر زده شده و بچه با فریاد در عرض کمتر از چند ثانیه کلاسها را خالی کردند و به طرف خانه هایشان دوان. عبدالله هم این بار کش دور کتاب و دفترهایش را محکم تر کرد. می ترسید که مبادا عکسها از میان دفتر بیرون بیفتد. و با حداکثر سرعت به سمت خانه اش دوید. سعی کرد که عکسها را حتی به هم اتاقی هایش نشان ندهد. ولی نمی دانست کجا عکسها را جا بدهد که توجه کسی را جلب نکند. فکر کرد بهترین جا رختخواب خودش است. رختخوابهای بدون ملافه کنار دیوار کاهگلی اتاق روی هم  چیده شده بودند.  منتظر شد که هم اتاقی هایش بیرون بروند  و او در فرصت کوتاهی عکسها را لای رختخوابش بگذارد. آن روزبیسکویت سیتا خورده بودند و برای ناهار چیزی نمی خوردند. یک ساعتی به شوخی و خنده  گذشت. داشتند که برای رفتن به مدرسه برای بعد از ظهر آماده می شدند. همیشه با هم از در اتاق بیرون می آمدند و همیشه عبدالله بود که به علت سرعتی که در دو داشت قبل از آنان به مدرسه می رسید. ولی آن روز عبدالله این و آن پا می کرد که تا چند دقیقه ای تنها باشد تا بتواند عکسها را جاسازی کند. دوستانش به او گفتند دارد دیر می شود. دوباره هم دیر می شود. عبدالله گفت : شما جلو بروید. من به شما می رسم.  یکی از آنها گفت : باور کن همین طوری هم دیر می رسیم .
عبدالله : ولی همیشه که من زودتر از شما می رسم . می خوام یکی از کتابام را با خودم بیارم.
 حسن: کتاب؟ کدوم کتاب؟ الان که ورزش و هنر داریم.
عبدالله: می دونم ولی باید کتاب فارسی را با خودم بیارم . یک کم به حسن و اصرار او برای زود رفتن به مدرسه شک کرد و با خودش گفت که فقط چند لحظه برای رفتن به دستشوئی توی اتاق نبوده و هیچکس توی این مدت کوتاه نمی توانسته متوجه کتاب و دفتر او بشود و ادامه داد: الان میام
دفتر را لای لحافش گذاشت و به سرعت بیرون آمد.
 در تمام طول راه فکر می کرد. نمی توانست مثل  همیشه بدود. به لحظه ای فکر می کرد که واکنش پدرش هنگام دیدن عکسها چه  خواهد بود.  بالاخره می فهمید که خان کیست؟
از در بزرگ میله ای مدرسه وارد شد. دیر شده بود و کسی در حیاط مدرسه نبود. وارد ساختمان مدرسه شد. آآآ ناظم درست جلو در ایستاده بود و با لبخندی زشت به او گفت: دیر آمدی!
عبدالله: آآآ (همراه با ترس) اجازززه ، یه کاری داشتیم.
ناظم: کار؟؟ ( با قهقه خنده ای که زبان کوچکش هم پیدا شد .) بابتش حقوق هم می گیری ؟
عبدالله : آآآآ ... نه نه ! ولی یه کاری بود دیگه
ناظم: خبر مرگت بیا تو دفتر با هات کار دارم
عبدالله دل تو دلش نبود.  به دنبال ناظم راه افتاد . ناظم یک قدم عقب رفت و با لحنی تمخسر آمیز رو به عبدالله گفت: بفرما خان جلو!!!
نفس عبدالله توی سینه اش گرفت. تمام تنش می لرزید و یخ زده بود. قدمهاش سنگین شده بودند و سرش را پائین انداخته بود.  موقع قدم برداشتن نوک انگشت شصت پاش که رو به سیاهی گذاشته بود دیده می شد.
جلو در دفتر مدرسه رسیدند. عبدالله ایستاد و ناظم بی هوا یک توسری محکم به سرش زد و او را  آنقدر محکم هل داد که به در دفتر خورد و در دفتر باز شد. و هم زمان با کابل ضربه ای محکم به پای عبدالله زد که  فریاد جانخراش  او تمام فضای دفتر را پر کرد و نقش زمین شد. ناظم با  داد بلندی ادامه داد : که عکس می دزدی هان ! همه شما دزد و یاغی هستید. مدیر مدرسه پشت میزش بی حرکت نشسته بود و فقط نگاه می کرد. آآآ ناظم کابل را در هوا می چرخانید و ضربه پشت ضربه بود که به پیکر نحیف عبدالله وارد می شد وفریاد بود که ازگلوی او بیرون می آمد. صدای فریاد و ضجه عبدالله از دفتر بیرون زد و به کلاسها رسید. معلم ها یکی بعد از دیگری از کلاسها بیرون می آمدند و یکی یکی خود را به دفتر مدرسه می رساندند. هر کدام که می رسیدند فقط ناظر بودند و می دیدند که عبدالله از درد و بیشتر از خجالت مثل مار روی زمین به خود می پیچد و هیچکس به فریاد او نمی رسد.  آآ ناظم در حالی که مشغول کتک زدن عبدالله بود سیگاری روشن کرده و دود آن با گرد و خاک که از کف زمین بلند شده بود آمیخته  و عکس شاه بالای سرمدیر در مهی فرو رفته بود.
آخرین معلمی که به دفتر رسید معلم زبان انگلیسی بود که زن  بود. وارد دفتر که شد چشمش به چشمهای پر از اشک عبدالله افتاد که در نهایت ناتوانی در خود می پیچید. فریاد زد : چرا می زنیدش؟؟
ناظم با همان لبخند کریه: دزدی کرده! سزای دزد همین است. باید که بمیرد.
خانم معلم با لحنی قاطع رو به عبدالله گفت: بلند شو و رو به ناظم : دیگه بسه! هر چی کتک خورده کافته. بچه س اگر هم کاری کرده حتما که منظوری نداشته .
درد اینکه چه کسی به ناظم گفته بیشتر از درد کابل او را آزاد می داد. ناظم بی اختیار از اینکه ضربه بعدی را به تن عبدالله بزند دست کشید. یک دفعه دیگر معلم ها هم صدایشان در آمد که خوب نیست بچه این همه کتک بخورد. مدیر هم که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: راست می گویند دیگه کافیه! حالا همه برگردن سر کلاساشون!
عبدالله از روی زمین بلند شد ورفت و دیگر به مدرسه نیامد.


Inga kommentarer:

Skicka en kommentar