söndag 15 januari 2017






این یک شعر نیست
مثل یک آلبوم عکس است
عکسهائی که در ایران جا گذاشتم
سر خط  روزهائی است
که پر رنگ هستند
فقط خاطره نیست
بو و رنگ  هم دارد
نمی دانم چه عکسهائی را  از خودم را در ایران جا گذاشته ام
بیشتر انگار که تکه های بدنم بود
خوب ببنید
صدای مادرم
دعوا با برادر
اخم های پدر
که می گفت
من در این بحر تفکر به کجا و تو کجا؟
وقتی که حرفش را گوش ندادم
و فریاد روزهای کودکی
و خنده ها و شادی های بی خبری
  یک تكه أم را در خيابان نادر ، كوچه هشت مترى ، كوى حكيم الهى جا گذاشتم
كمى از قلبم بود به نظرم
وقتى كه مرد گداى ژوليده مو ، با قوطى حلبى روغن نباتى نمی دانم قو بود یا  شاه پسند
 با عصايش به در آهنى خانه مى كوبيد
به نظرم قو بود
 چون کمی رنگ زرد طلائی رنگ و رو رفته به جا  مانده بود،
 بقیه  حلبی بود
با یک طناب باریک دسته ای برای قوطی درست کرده بود
و غرولند كنان و نا مفهوم چيزى مى گفت
و ما مى گفتيم 
پدر سگ نون بده  پشت در است 
و مادر 
هميشه 
برايش غذائى كنار گذاشته بود 
و گداى ژوليده مو
همه را روی  هم در قوطى حلبى مى ريخت  
و ما مى خنديديم
و مادر بود که با نگاه معنی داری ما را ساکت می کرد
آخرین زیارت شاهچراغ
با چادری که به سختی دور خود پیچیده بودم
با پسر عموهایم و خواهرم
و باز هم لبخندی
از اینکه
آن مرد که نیازی داشت و نمی دانم چه بود
کلاهش را بر عکس بر سر گذاشته
تا نقاب کلاهش
جلو بوسیدن ضریح را نگیرد
اصلا نفهمیدم چرا گریه می کرد
و عکسی یادگاری
واقعا عکسی گرفتیم
که الان نمی دانم کجاست
شیراز را گذاشتم با آخرین دیدار خواهرم در زندان سپاه
با اشاره به مادرم گفته بود که به دنبالش هستند
یعنی من!
درست و حسابى با آن خانه ی ته كوچه بن بست خدا حافظى نكردم
نه با درخت خرمالویش
و نه با بهار نارنجش
و نه با بوی یاسش
هنوز هیچ کس نمی تواند رایحه و عطر را در عکس جا بدهد
این را به عهده تو می گذارم که می خوانی
که گل و عشق چه عطری دارد
آخر دنیای آزادی است
مگر نه!؟
و تهران
در روزهای گلوله و گاز اشک آور
در راه پیمائی ها  که از ترس
روده هایت بهم پیچیده می شد
و عرق سردی تمام بدنت را می گرفت
 وقتی جوانی که دارد می دود
جلو چشمت گلوله بخورد
و به زمین بیافتد
و خونش اسفالت خیابان را
رنگین کند
خانه به خانه شدن
دنبال جائی برای شب خوابیدن
سوار اتوبوس دوطبقه شدن
از تهران تا کرج و بالعکس
تا زمان بگذرد
از دید پاسدارها خود را پنهان کردن
به همه مشکوک بودن
خبر اعدام و یا دستگیری
این و آن را شنیدن
گاهی از رادیو
گاهی از آشنا
و یا دوستی
بهادر، طاهره، گیتی ، مریم
ووووو
و مریمی دیگر در اتاقکی در خزانه
با گاز پیک نیکی که بر رویش غذا می پخت
همه خانواده مریم را
در شیراز
اعدام کرده بودند
کاظم و حمید را نمی دانم چه شدند
حمید هوادار چریکهای فدائی بود
با سبیلی کمرنگ
و چشمهائی که موقع
حرف زدن با خواهر
اکثریتی اش گر می گرفت
ناگهان گم شد
پدر ومادر حمید ایران  را زیر و رو کردند
ولی حمیدی نبود
تا او را به خانه پیش همسرش بیاورند
تازه دو ماه بود که ازدواج کرده بودند
به فاصله چند ماه هر دو
 پدر ومادر حمید را می گویم
 از دردی ناشناخته
به سرای باقی شتافتند
و دنیای فانی را با همه دردها
 برای باز ماندگان جا گذاشتند
و کاظم که موقع حرف زدن روی حرف "س"  زبانش می گرفت
شبی که او با یک جعبه شیرینی به خانه  ما آمد
اتاقی در خیابان فاطمی
و لبخندی بر لب
شیرینی نامزدی اش
را آورده بود
به او گفتم
چرا ؟
با همان لبخند و چشمهای  پر مهر میشی رنگش گفت
آخه برادرش حزب الهی است. می خوان اونو به یه پاسدار بدن!
خودش هواداره سازمانه!
روی حرف "س" باز هم زبانش گرفت
و ما همگی با هم خندیدیم
ویکی گفت
چه دلیل قانع کننده ای
از کاظم 
دیگر هیچوقت
هیچ چیز نشنیدم
پچ پچ ها بیشتر و بیشتر
و خبرها کمتر و کمتر
و نگاه آن پسر معصوم در سینمای شهرفرهنگ
هنگامی که پاسداران بر رویش ریخته و او را لگد باران می کردند
که چرا به دختری
شیرینی و یا چیز دیگری تعارف کرده
رفته بودم که فیلم دونده را ببنیم!
و از هیچکس هیچ صدائی در نیامد
جز دختری جوان
که فریاد زد
بس کنید
چرا می زنیدش
نمی گوئید با این ضربات کور می شود
خنده کریه پاسداران شقاوت
فریاد مرگ بر خمینی پدر
در آن نیمه شب
هنگام خداحافظی
من آلبوم عکس  جوانیم را
در تهران جا گذاشتم

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar