torsdag 27 juli 2017



درست وسط شهر 
بين همه عابران 
روى نيمكتى كه 
الكلى ها 
و بى خانمانها 
نشسته بودند
گم شد
رفت
از همه ابرها گذشت
خورشيد آنجا بود
تابشش چشمهايش را سوزاند
زياد ديده بود
تا آمد حرفى بزند
زبانش را سوزاند
گوئى زياد حرف زده بود
دستهايش را سوزاند
خواسته بود كه خرده نانى
براى كبوترها بپاشد
در هنگام بازگشت
چشم و دل و زبان سوخته
باران باريده بود
و همه سايه ها سوخته بودند
تنها كسى كه به او لبخند زد
فرزند به دنيا نيامده زن حامله اى بود
كه بستنى مى خورد

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar