fredag 10 november 2017





ژیلا کلاس اول دبستان
دو سه روز یا شاید یک هفته از شروع مدرسه گذشته بود. هنوز به ما کتاب نداده بودند. خانم سعدی نژاد سر ما را با نقاشی و قصه هائی که برایمان می خواند و یا بازیهای کودکانه گرم می کرد. کلاس ما حدود سی و سه شاگرد داشت. ساختمان مدرسه خیلی قدیمی بود با دیوارهای کلفت و پنجره های چوبی با شیشه های کوچک رنگی. کف کلاس کاشی بود و همیشه سرد. به نظر مرطوب می آمد. حتی موقعی که هوا گرم بود. تازه مدرسه را شروع کرده بودم. با وجودی که راه مدرسه تا خانه کمی دور بود ولی خیلی از کلاس درسمان خوشم آمده بود. به خصوص بعد از ظهرها که آفتاب توی کلاس می افتاد و نور از میان شیشه های رنگی روی دیوارها می نشست و موجی مثل موج دریا درست می کرد. تا به حال دریا را ندیده بودم ولی فکر می کردم که رقص موجش همین طور بود که روی دیوارهای کلاس. با رنگها به دنیای خودم می رفتم و در آن ها گم می شدم. گاهی هم چرتی می زدم که با صدای خانم سعدی نژاد که اسم من را صدا می زد چرتم پاره می شد و دوباره محو رنگها می شدم. میزهای کلاس را درسه ردیف در طول کلاس گذاشته بودند و پشت هر میز جای دو صندلی بود. خانم سعدی نژاد جای نشستن ما را مشخص کرده بود و جای من در ردیف سوم  بود. دوست داشتم کنار پنجره بنشینم ولی اجازه انتخاب نداشتیم. بچه هائی که کنار دست هم نشسته بودند داشتند باهم دوست می شدند. ولی من هنوز کسی را نداشتم که کنار من بنشیند. تا اینکه صبح زنگ دوم بود که خانم سعدی نژاد با سینه های جلو داده و لبخند برلبی که همیشه ماتیک قرمز پر رنگی داشت ،با موهای بلند و بورش که فرهای درشت داشت، دست در دست دختری وارد کلاس شد.  دختری خیلی سبزه ، با موهای صاف مشکی و خیلی لاغر. روپوش سیاه مدرسه انگار که به تنش آویزان بود و مثل اینکه ترسیده باشد چشمهایش همین طور می چرخید و به صورت بچه ها زل می زد، انگار که دنبال آشنائی می گشت. من به او نگاه کردم. سفیدی چمشهایش توی تیرگی صورتش برق می زد.  هنگامی که چشمش به من افتاد ،یواش  لبخندی به او زدم. او هم کمی از لبهایش را از هم باز کرد . دیدم که یکی از دندان هایش افتاده است. من هنوز همه دندان هایم را داشتم. خیلی از بچه ها یک و یا چند تا دندانشان افتاده بود. چند نفری هم دندانهای تازه در آورده بودند.  قیافه اش خنده دار شده بود و من خنده ام گرفت و سرم را زیر انداختم.
خانم سعدی نژاد گفت: دخترای خوبم ، یک دوست تازه اومده که با شما درس بخونه! دختر خیلی خوبیه و این چن روز که مدرسه نبوده مریض بوده. من هم یه جائی براش در نظر گرفتم که بنشینه!  کنار دست بهترین دختر کلاس. من سرم را بلند کردم ، دیدم خانم سعدی نژاد رویش به  طرف ردیف ما است. خیلی که دقت کردم دیدم که نخیر ، انگار دارد راجع به من حرف می زند. " بهترین دختر کلاس" کلمات عین نئون تابلو سینماها در شب توی مغزم می چرخید. پس من بهترین دختر کلاس بودم. پشتم را صاف کردم و نشستم و مستقیم توی چشمهای خانم سعدی نژاد نگاه می کردم.  منتظر بودم بیشتر بشنوم. خانم سعدی نژاد اسم من را آورد و گفت : او مهربان ترین دختر کلاس است. البته همه شما خوب هستند. ولی در این چن روز( رویش را به طرف ژیلا کرد) منتظر تو بوده. من که ژیلا را نمی شناختم  که منتظرش باشم ولی هنوز هم از اینکه بهترین دختر کلاس باشم لذت می بردم و دهنم شیرین شده بود و شادی همراه با کمی خجالت در وجودم می دوید.  خانم سعدی نژاد ادامه داد: خوب بچه ها می خواهید اسم این دخترمان که تازه وارد است را بدانید؟ همگی فریاد زدیم : بعله
سرها به طرف من بود "بهترین دختر کلاس" ! پر شده بودم ، نمی دانم از چی ، ولی به نگاه بچه ها به شکل دیگری جواب می دادم. مثل اینکه به  آنها بگویم: " این منم طاووس علیین شده" این جمله را همیشه پدرم می گفت و من یاد گرفته بودم.
خانم سعدی نژاد گفت: ژیلا ، بعد رویش را به او کرد و گفت برو عزیزم سرجایت بنشین. آمد و من از جایم بلند شدم و صندلی کنار دیوار را به او دادم و او نشست. بلافاصله من هم شروع کردم برایش توضیح دادن از همه چیز، از همه حرفهائی که در این چند روز در توی گلویم گره خورده بود. خیلی آرام به من نگاه می کرد و حرف نمی زد و لبهای باریکش که به باریکی صورتش بودند را به هم می فشرد. شاید از نشان دادن دندانهایش خجالت می کشید. شاید هم نه! ولی هیچ جوابی نمی داد. بعد از مدتی خانم سعدی نژاد کتابی بردداشت و شروع کرد به خواندن قصه ای!
دو سه روز من و ژیلا با هم بودیم. پول تو جیبی مان را زنگ راحت با هم چیز می خریدیم و می خوردیم. تا اینکه یک روز یکی از همکلاسی هایمان آمد پیش من و گفت: می خوام یه چیزی بهت بگم. خیلی خوشحال نباش که دوست پیدا کردی او بهائی است. اصلا نمی دانستم یعنی چه؟! با تعجب پرسیدم یعنی چه؟  مرضه ؟ او قیافه دانشمند ها رو به خودش گرفت و گفت: نمی فهمی بهائی چیه.
گفتم: نه
گفت:  خوب معلوم است، بهائیه! مرض نیست ولی از مرض بدتره!!؟؟
گفتم : نه اسمش ژیلا است. او به من نگاهی کرد و رفت.  فهمیدم که خودش هم نمی داند که بهائی چیست. در حال رفتن به من گفت:  مواظب باش موقعی که پهلوی او می شینی کتابهات به کتاباش نخوره و دستش به دست تو نخوره و یا اینکه لباسش به لباس تو بخوره. از تعجب داشتم شاخ درمی آوردم . این همه چیز او می دانست ومن هیچ نمی دانستم گفتم: حتما این چند روزی که مدرسه نبوده این مرض را داشته.
گفت: بهت که گفتم بهائی مرض نیست.
گفتم: پس چیه؟ چیزی نگفت و شانه هایش را بالا انداخت و رفت. در ضمن رفتن نگاهی به من کرد که انگار من احمق ترین موجود روی زمین هستم.  
دوباره یک سئوال تازه ! کتاب هم نمی توانستم بخوانم  تا بفهم بهائی چیست. فکر کردم چقدر بیسوادی بد است.  تازه این طور که همکلاسی من تعریف کرده بود ممکن بود که جواب در کتاب هم نباشد.
توی کلاس نشسته بودم. احساسات درهم آمیخته ای داشتم. ترس از اینکه شاید بهائی مرض باشد و من هم بگیرم. اضطراب از ندانستن موضوع. به ژیلا  نگاهی کردم. کمی رنگ پریده به نظر می رسید. چتری موهایش تا روی ابروهایش را می گرفت وصورتش کوچکتر به نظر می آمد. ولی سفیدی چشمهایش همین طور براق بود.
به او گفتم: حالا حالت خوبه؟
گفت: بله . برای چی می پرسی
یادم آمد که دوستم گفته بود که بهائی مرض نیست ولی از مرض بدتر است.
گفتم: می خواستم بدانم که چه مریضی داشتی که چند روز نتونستی بیای مدرسه؟
گفت: چیز مهمی نبود. سرما خورده بودم وتب داشتم
فکر کردم چیزی در سرش می گذرد و نمی خواهد به من بگوید. خانم سعدی نژاد شروع به درس دادن کرد و ما کلمات را هجی و بخش می کردیم. فریادمان از اینکه داریم با سواد می شویم به آسمان بلند بود. اصلا یادم رفت که  تا چند لحظه قبل فکر می کردم یکی از احمق ترین آدمهای روی کره زمینم. داشتم با سواد می شدم.
خانم سعدی نژاد گفت: حالا بنشینید و از روی درس بنویسید. فکر کردم ما که نشسته ایم و او ادامه داد موقع نوشتن هرکس برای خودش هجی و بخش کند. خودش در کلاس راه افتاد و بالای سر تک تک بچه ها می ایستاد و کمکمان می کرد. کلاس پر از هجا بود. آ ، ای ، س  و وو! بعد از مدتی خانم معلم رفت و سرجای خود نشست. من با ژیلا مشغول صحبت شدم. نمی دانم چی شد که سرم را بلند کردم و به طرف دیگر کلاس نگاه کردم. همان همکلاسی به من نگاهی کرد و درست عین خانم بزرگها لبهایش را گزید وسری تکان داد. رویم را از او برگرداندم.
دیگر از نوشتن و هجی کردن کلمات خسته شده بودم. خسته که می شدم توی که کلاس راه می افتادم. این عادت تا سالها ادامه داشت. بیشتر دوست داشتم بخوانم تا بنویسم. همه معلم ها هم از این کار من خیلی خوششان نمی آمد. راه رفتن من توی کلاس و با بقیه حرف زدن باعث می شد که نظم کلاس به هم بخوره . این جملات را بیش از صد بار شنیده بودم. به گفته یکی از خانم معلم ها " کو گوش شنوا". ولی این بار به بهانه تیز کردن مدادم رفتم پیش خانم سعدی نژاد. دستهایم را روی میز گذاشتم و منتظر بودم که او حرکتی بکند و یا چیزی بگوید تا من جرأت حرف زدن پیدا کنم. و مدادم را  روی میز گذاشته بودم.  به نظر من او مهربانترین معلمی بود که داشتم. دستهایش را با مهربانی روی دستهای من گذاشت و پرسید: چیزی می خوای؟ همیشه چند تا مداد که نوک هایشان را تراشیده بود و مداد تراش و پاک کن روی میزش بود. این ها را به بچه هائی می داد که فراموش کرده بودند تا مداد، مداد تراش و یا پاک کن و یا هر سه را با خودشان بیاورند. جواب دادم : نه ولی مدادم را تیز می کنید؟ گفت : دیدم که خودت مداد تراش آورده بودی! می خوای چیزی به من بگی ؟ گفتم: ها ! نگاهی به من کرد و گفت: دختر خوبم تو دیگه میای مدرسه، نباید بگی "ها" باید بگی " بله" ! گفتم : بله! فکر می کنم قیافه ام مثل متفکرها شده بود، چون دیدم خانم معلم ابروهایش را بالا انداخته و چشمهایش به دهن من دوخته شده. من هم نمی دانستم چگونه حرف و سئوالم را شروع کنم. با ترس گفتم: خانم سعدی نژاد؟؟ گفت: بله عزیزم! همین که گفت عزیزم انگار که ترس من ریخت. خودش گفته بود که هروقت هر سئوالی داشتند بپرسید.  و این دو جمله که همه بچه ها درهمان روزهای اول حفظ شده بودند. "پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است".  فکر می کردم بیسوادی بدترین دردها است و ندانستن از بدترین مرضها شاید از "بهائی" بدتر! این پا و آن پا شدم  و دوباره گفتم: خانم سعدی نژاد ! او هم دوباره گفت: بله! مثل اینکه از من ومن کردن من حوصله اش سر رفته باشد و یا خیلی دلش می دانست بداند که سئوال من چیست. من فکر می کنم بیشتر حوصله اش سررفته بود. ادامه داد: زودتر بگو! الان زنگ می خوره!  برای بار سوم گفتم: خانم سعدی نژاد و این بار هم او محکم تر گفت:بعله! لحن محکمش باعث شد که وقت را از دست ندهم و یکباره پرسیدم: بهائی چیه؟  دیدم که چشمهایش گرد شد با صدای یک کم عصبانی و با تعجب پرسید: راجع به کی می پرسی؟ جواب دادم : هیچکس همین طوری! نمی دانم چرا دروغ گفتم. او با صدائی خیلی آهسته گفت: چیزی نیست ، آدمهای خوبی هستن! یک سئوال دیگه ، پس بهائی ها آدم هستند ، یعنی چه ! کلمات کور جدول من بهم نمی خورند. دیگر چیزی نگفتم و رفتم و نشستم. زنگ خورد، کتابهایم را جمع کردم و در کیفم گذاشتم. نگاهی به ژیلا کردم. دلم برایش سوخته بود. بیچاره بهائی است ،ولی چیزی به او نگفتم.
چقدر خوشحال بودم که مادرم هست. او عین کتاب معلومات عمومی بود.همه چیز می دانست. می توانستم از او همه چیز بپرسم. به خانه که رسیدم کیفم را به گوشه ای درحیاط پرت کردم و همیشه او در آشپزخانه بود و مشغول پختن غذا و من یک راست رفتم توی آشپزخانه!  تا ما را می دید اولین سئوالش این بود: ظهر شد؟ انگار که خیلی کار داشته باشد. و ادامه می داد : روزای زمسون خیلی کوتاهه . آدم تا به خودش بجنبه ظهره. گفتم : چیزی هس تا بخورم. گفت: برو یه انار از توی انباری وردار، یه سینی یا یه روزنامه بذار زیر دستت تا حیاط کثیف نکنی. تا بقیه بیان نهار آماده س! قبل از اینکه به خانه برسم توی این فکربودم که اول از مادرم بپرسم که "بهائی" چیست. اسم انار که آمد ، سئوالم یادم رفت. رفتم توی انباری که ته حیاط بود و بین انارها سعی کردم که بزرگترین و قرمزترین آنها را بردارم. بعد چند بار بالا و پائین کردن انارها بالاخره یکی را برداشتم و آن رامثل توپ بالا می انداختم. گفت: مواظب باش که روی روپوشت نریزه . می دونی که فقط همین یه روپوش رو داری!  تا اسم روپوش را آورد من هم به یاد ومدرسه وسئوالم افتادم. به صورتش نگاه کردم و دانه های درشت عرق را می دیدم که از پیشانی اش روان است و گونه هایش از گرمای آشپزخانه گل انداخته است.
 گفتم: مامان یه سئوالی دارم. همین طور که کف گیر را توی قابلمه بهم می زد
 گفت: چه سئوالی؟
احساس می کردم که هر وقت از او چیزی می پرسیم صورت برق خاصی می زند.
با اشتیاق گفت: چه سئوالی؟
 گفتم: شما می دونید که بهائی یعنی چه؟یکی از همکلاسیام گفته که ژیلا بهائیه.
موقع حرف زدن با مامان راحت بودم و نمی ترسیدم.
 پرسید: او از کجا می دونه؟
 گفتم: من چه می دونم!  حالا میگین  بهائی یعنی چه؟
 انگار که حوصله او  هم سر رفته باشد.
 گفت : بعضی از مردم یه چیزای دیگه قبول دارن، یه دین دیگه دارن!
  توضیح او کمکی نکرد .
 گقتم: یعنی چی ، مثلا چه چیزائی رو قبول دارن؟
گفت: مثلا میگن بعد از حضرت محمد یک پیغمبر جدید اومده!
گفتم :  یعنی چی؟
می دانستم که ما مسلمان هستیم. توی بازی هامون همیشه هر کی تقلب می کرد و یا می خواست یک چیزی بگوید که همه باور کنند. می گفت " به علی"  " به امام حسین"، " به حضرت عباس"  ! هیچوقت نشنیدم کسی بگوید " به محمد".  راجع به پیغمبرها هم زیاد چیزی نمی دانستم
گفت: اونا میگن اومده. یه طور دیگه مسلمون هستن.
فکر کنم این جمله آخری برای من کافی بود، ولی می خواستم مطمئن بشم که درست فهمیدم.
 گفتم: مگه بده؟
گفت: نه بد نیست. بهائی ها آدمای خوب و دوستای خوبی هستن.
 گفتم: دوست من میگه که اونا نجس هستن و آدم باید مواظب باشه که دستش به اونا نخوره.
خیلی خونسرد گفت: دوستت بیخود میگه. بد اونه که آدما رو اذیت کنه، تا موقعی که ژیلا کسی را اذیت نکرده دختر خیلی خوبیه!
 در اون لحظه به نظرم این توضیح کافی آمد. چون راحت می توانستم آدمها را بین خوب وبد دسته بندی کنم. ناهار آماده شد و همگی با هم خوردیم  و من با برادرم به مدرسه برگشتم. دوستم را توی حیاط مدرسه در حال بندبازی دیدم. به طرف او رفتم و
 گفتم من از مامانم پرسیدم که بهائی چیه ! حالا می دونم. اصلن آدمای بدی نیستن و تازه خیلی هم خوبن.
گفت: پس شما هم مثل اونا هستین.
 گفتم: بله ، آدمای دیگه رو اذیت نمی کنیم.
 کلمات مادرم را حفظ کرده بودم. و هیچ تفاوتی بین خودم و ژیلا نمی دیدم. حرف مادرم یادم آمد که بد اونه که آدما رو اذیت کنه! ژیلا که بد نبود.



Inga kommentarer:

Skicka en kommentar